از دوست داشتن



امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کاود
*
سعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
*
آری،اغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
*
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
*
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد زمن نشانه ی من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
*
آه بگذار زین دریچه ی باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
*
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم،پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو،بار دیگر تو
*
آنچه در من نهفته دریائیست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
*
بس که لبریزم از تو،می خواهم
بدوم  در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریا ها
*
بسکه لبریزم از تو،می خواهم
چون غباری زخود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم
*
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد

تقدیم به تویی که دیر شناختمت

 

...

هر وقت که خواست چیزی از دلش وآنچه که توش می گذره بنویسه کم می آورد.
با وجودی که بشدت دلش می خواست حرف بزنه یا بنویسه،از دلتنگیهاش بگه از فاصله ها
گله کنه و از عشق ...
تو دلش به اندازه یه کتاب هزار صفحه ای حرف داره اما وقتی جلوی کاغذ سفید قرار می گیره
حتی یه خطش هم سیاه نمی شه
*
حال و هوای غریبی داره کاش می تونست یه جوری خودشو سبک می کرد،این جور وقتهاست که
صدای تیک تاک ساعت بلند تر از همیشه به گوشش می یاد
تیک
تاک
تیک
تاک
خنده اش می گیره،روزها و لحظه ها به نظرش پول خورد هایی می یان که پشت سر هم قطار شدن
و از سوراخ کوچیک زندگی می افتن و کنار بقیه گذشته ها تو قلک عمر آدما جا می گیرن.یادش می یاد
که هیچوقت نتونست قلک پولاشو پر کنه همچی که صدای جرینگ جرینگ پولها به گوشش می رسید
وسوسه می شد که ببینه چقدر پول داره بعد از شکستن قلک تازه وقتی که با کمک عدد رقمها و اون بسته
ده تایی ها و پنج تایی های خوشه گندم که تازه تو مدرسه یاد گرفته بود حساب می کرد  تازه می دید
اونقدر جمع کرده که فقط می تونه باهاش پنج تا بستنی ویه جعبه مداد رنگی و یه دفتر نقاشی بخره که هر ماه
باید یه جعبه مداد رنگی و هر هفته یه دفترچه نقاشی می خرید بستنی ها که برای یه ساعتش هم نمی شد
اون وقتها تو دلش همه چی به شکل ساده اش پیدا می شد قهر بود،آشتی بود،دوستی بود،غصه هم بود
امروز هم تو دلش همه اینها نه به شکل ساده گذشته،هستن که هر کدو مشون حالا به اندازه یه مثنوی هفتاد من
جا می گیرن شاید حالا که همه چیز تو هم گره خورده از گفتنش عاجز شده،فقط می تونه تمام حرف دلش رو
توی یه جمله تکراری اما همیشه تازه بیان کنه
فقط می تونه بگه:
خیلی دوستت دارم
آره قاطی اون همه سادگی بچه گونه حالا عشق رو هم می تونی پیدا کنی


تقدیم به مهر بون ترین مهربونا

دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد:
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر وناز،
ساقه ترد ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد.
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
*
در زمینی که ضمیر من وتوست،
از نخستین دیدار،
هر سخن،هر رفتار،
دانه هایی است که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب وخورشید ونسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار اید،
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،
که تمنای وجودت همه او باشد وبس.
بی نیازت سازد،از همه چیزو همه کس.
*
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است.
*
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه هارا باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد.
رنج می باید برد،
دوست می باید داشت.
*
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری،غمخواری
بسپاریم به آواز بلند:
شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد

فریدون مشیری

تقدیم به دوست داشتنی ترین معلم دنیا